سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه


ساعت 2:26 عصر پنج شنبه 86/6/8

امد  اما  در  نگاهش  ان  نوازشها     نبود

چشم  خواب الوده اش را مستی  رویا  نبود

لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت

دل  همان دل بود  اما مست و بی پروا  نبود

در  دل بیزار  خود جز   بیم رسوایی  نداشت

گر چه روزی همنشین جز با من رسوا  نبود

دیدم ان چشم درخشان را  ولی در ان  صدف

گوهر  اشکی  که  من میخواستم  پیدا   نبود

بر لب  لرزان  من   فریاد  دل  خاموش   شد

اخر   ان   تنها   امید  جان  من  تنها   نبود

ای  نداده  خوشه  ای  زان   خرمن   زیباییم

تا   نبودی   در  کنارم   زندگی   زیبا   نبود


¤ نویسنده: isa

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:56 صبح پنج شنبه 86/6/8

بازدید وزیر دفاع از خط تولید بمب هوشمند در تهران (رویترز)

گردهمایی هزاران  فلسطینی در جشنواره سالانه "کودکان الاقصی" – قدس

آتش گرفتن یک بالن پس از بلند شدن از زمین – ایالت بریتیش کلمبیا در کانادا

جنگ گلادیاتورها – یک جشنواره سالانه در شهر تاریخی "آگاستا رائوریکا" در شرق بازل سوئیس

صحنه های دیدنی مسابقات دوومیدانی قهرمانی جهان در اوزاکا ژاپن

 نقاشی های روی دیوار

 هنر اریگامی (هنر ژاپنی ساخت حیوانات و اشکال کاغذی)

بدون شرح!


¤ نویسنده: isa

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:29 صبح پنج شنبه 86/6/8

رقابت های جهانی نبرد حشرات – توکیو

 

 فلامینگوها – باغ وحشی در سئول

 خودروهای چوبی

لانه پرندگان

بدون شرح!

  نظرات و پیشنهادات شما  


¤ نویسنده: isa

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:47 عصر چهارشنبه 86/5/31

 

 


¤ نویسنده: isa

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:8 عصر چهارشنبه 86/5/24

 

کاش می شد اشک را تهدید کرد

 
فرصت لبخند را تمدید کرد
 
 
کاش می شد در میان لحظه ها

 
لحظه دیدار را نزدیک کرد

¤ نویسنده: isa

نوشته های دیگران ( )

ساعت 8:36 عصر شنبه 86/5/20

 

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد **** جزغم که هزار آفرین بر غم

 

گل رز

 

 


¤ نویسنده: isa

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:57 عصر پنج شنبه 86/5/11

کم کمک وقت خداحافطی ما از راه رسیده

 هوای تازه ی تنها یی ها از راه رسیده

بغلم کن آخرین بار

وقت رفتن رسیده

یک کمی خنده واسه روزای بارونی دارم

که می خوام توی جیبم نزدیک قلبم بذارم

یه بغل خاطره از تو توی کوله بارمه

یک کمی اشک و گلایه لای دستمال پیچیدم

وقتی دلم  تنگ تو شد

غم تو  توشه ی راهمه

 


¤ نویسنده: isa

نوشته های دیگران ( )

ساعت 11:43 عصر یکشنبه 86/5/7

یک ایمیل از طرف خدا


 

 امروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که بامن حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
 وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.یک بار مجبور شدی منتظر بشی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین اخبار با خبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف 
گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کردی ،شاید چون خجالت 
می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی.
بعد
به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تودر حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضاء خانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت هستم و برای کمک به تو آماده ام.
من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می
 خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا 
گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.خیلی سخت است که یک مکالمه
یک طرفه داشته باشی.خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو... به امید آنکه شاید امروزکمی هم به من وقت بدهی، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی...


 

 


 

 دوست و دوستدارت:خدا


 


¤ نویسنده: isa

نوشته های دیگران ( )

ساعت 11:37 عصر یکشنبه 86/5/7

 
از ژرفای شبی سیاه موجودی محیر العقول پرنده و ترسناک بیرون پرید که بیش از شش سال باعث وحشت مردم شد.
در ابتدا وجود او را هیچکس باور نمی کرد هیچ کس وقتی به گفته های اهالی جنوب غربی لندن که مدعی بودند موجودی را دیده اند که پرواز می کرد وقعی نمی گذاشت اما گزارشات ادامه یافت و در 1838 نقل تمام محفل بود.






جین آلزوپ دختری جوان و زیبا بود که با دو خواهر و پدرش در خانه کوچکی در کوچه بیرهیند زندگی می کرد او شنیده بود که مردم درباره جک چشم سرخ چیزهایی می گویند اما اعتنایی به این افسانه نداشت
یک شب ضربه هایی پیاپی به در خانه آنها خورد جین نزدیک در رفت و شنید که من افسر پلیس هستم برایم چراغی بیاورید جک چشم سرخ را دسگیر کردیم.
جین با خود اندیشید و لابد راست می گوید. به سرعت دوید و شمعی آورد و از خانه بیرون دوید اما به محض اینکه شمع را به مرد داد او گردنش را گرفت و بازویش را بدور گردن او حلقه کرد و به تن و بدن او چنگ کشید.
دختر جیغ کشید و خود را رها کرد مرد او را تعقیب کرد و موهایش را گرفت و به صورت و گردنش چنگ زد. خواهر دختر با صدای جیغ او به خیابان دوید و فریاد زد تا مردم به کمک آیند اما پیش از آنکه کسی بتواند راه مرد را ببندد او در تاریکی ناپدید شد.
جین بعدا چنین شرح داد: کلاهی عجیب بر سر داشت و لباس چسبان سفیدی مثل مشمع بر تن صورتش مخفی بود اما چشمانش مثل دو تکه آتش می درخشید ناخنهایش چنگالهای بلندی داشت و از دهان او دود سفید و ابی بیرون می زد. این شرح و توصیف بعدها بارها و بارها شنیده شد همیشه همان چشمهای دوزخی چنگالها و لباس چسبان سفید.
لوس اسکیل 18 ساله هنگام غروب از منزل برادرش خارج شد خواهرش همراه او بود در کوچه حرکت می کردند که شبح بلند سیاهی از تاریکی بیرون پرید شعله سرخی از دهانش خارج می شد به چشمان لوسی آسیب رساند.
در طی سالها 1850 و 1860 جک چشم سرخ در همه انگلستان دیده شد بخصوص در مرکز کشور. در 1870 بعضی از مقامات پلیس و ارتش که برای دتگیری او در کمین بودند گزارش کردن که به شدت توسط شبحی که از تاریکی بیرون جهیده آنها را مضروب کرده سپس به سقف پاسگاه آنها پریده صدمه خورده اند. مردم خشمگین در محله لینکلن در شب سال نو 1877 به سوی جک شلیک کردند اما او قهقهه ای زد و ناپدید شد.
تا به امروز کسی نفهمیده جک که یا چه بوده مدتی سوظن متوجه شخصی به نام مارکیز واترفورد شده بود اما گرچه او یکی از دیوانه ترین دیوانگان دوران ویکتوریا بود اما آدم شروری نبود.
چشمان دوزخی جک آخرین بار در 1904 در لیورپول دیده شد و 67 سال بعد از اولین باری که او را دیده بودند از زمین به سقف خانه ای پرید و ناپدید شد.
آیا او برای همیشه ناپدید شده است؟



¤ نویسنده: isa

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:18 عصر شنبه 86/5/6

 

 


¤ نویسنده: isa

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
4
:: بازدید دیروز ::
12
:: کل بازدیدها ::
100041

:: درباره من ::

عاشقانه

isa
اگه میخواید با من آشنا بشید این آیدی منه isa_shr اگه خواستید میتونید اد کنید

:: لینک به وبلاگ ::

عاشقانه

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

هفته اول
هفته دوم
هفته سوم
هفته چهارم
هفته پنجم
بعد 1 سال اومدم

:: اوقات شرعی ::

::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::